پالتو
معمولاً هميشه تويه پارک میشست
برف ميومد؛ پيرمرد به دسته صندلی تکيه داده بود
سرشو رو به آسمون گرفته بود و تبسمی روی لباش بود
دونههای برف روی صورتش ميريخت و آب ميشد
نيم ساعت بعد روی صورتش برف نشسته بود
برف قطع شد؛ فقط نيم ساعت باريد،
آخرين آرزوی پيرمرد هم برآورده شد
₪ |
|