مطقییر                  

لخت میمانم




2007/09/25

 
...

انگار انقدر بزرگ شده‌ایم که دیگر
از واقعیت دردناکی به نام آمپول نترسیم

          

   |


2007/09/22

 
...

نگاهت، مزه‌ی سیب میدهد
و صدایت رنگ پرتقالی غروب

          

   |


2007/09/18

 
...

در حراجی باز شد
زن فریاد زد چهار هزارتا
از آن طرف مردی گفت پنج هزارتا
پیر زن عصایش را بلند کرد، هفت هزار
دخترک آرام نشسته بود پاهایش از زمین فاصله داشت
با بی خیالی تکانشان میداد
هشت هزار و پانصد
ده هزارتا
بیست هزار
همه برگشتند
مرد نمی‌دانست این صدای خودش بود یا کس دیگری
مجری فریاد زد، فروخته شد
دخترک از روی صندلی بلند شد
به طرف مرد رفت و دست او را گرفت
به بالا نگاه کرد، به صورت متعجب مرد
بیا، بیا بریم پاپا

          

   |


2007/09/05

 
...

بعضی وقتا نمی‌تونیم
فرق بین تصورات و حقیقت رو بفهمیم
بعضی وقتا بی دلیل به تصورمون می‌چسبیم
اجازه میدیم تبدیل به واقعیت درون ذهنمون بشن
از درون غرق میشیم و در بیرون خورشید همچنان می‌تابه
با صدای جیرجیرکها که در یک هوای تابستانی نه چندان دلچسب برای خودشان می‌خوانند

پ.ن: دلنشینی نم نم باران وسط تابستان و بوی خاک را بخاطر بیار

          

   |


2007/09/01

 
...

نگاهش می‌کردم،
چشمانش بسته بود
انگار با بیخیالی به افکارم اعتماد می‌کرد
نگاهش می‌کردم؛ وقتی در تجربه‌هایم غرق میشد

          

   |


بلاگر        فارسی نويس        UTF-8