مطقییر                  

لخت میمانم




2007/11/27

 
...

چشمانم باز می‌شود
اطرافم را با شک می‌کاوم
انسانهایی را میبینم در هر سو، سرگردان
اسیر در رابطه‌هایی ناقص و نیمه جان

گفتنه «تمام کردن» از تمام نکردن‌ها بی معنی شده
کلمه جدیدی باید یافت به جای «تمام کردن»

دنیای اطرافم را رها میکنم
خودم را می‌بینم
همان قدر اسیر
با واژگانی که معنی نمیدهند در اِسارت
آزادی
عشق
وفاداری
دلتنگی
زیبایی
پاکی
نجابت
...

          

   |


2007/11/23

 
...

یادم می‌آید آن زمانی را که کم سن و سال بودم
پی بازی و شیطنت‌های بچه‌گانه همیشه در حیاط پرسه میزدم
زمستان‌ها همیشه چشم انتظار برف می‌نشستم و آسمان را می‌پاییدم
وقتی اولین برف می‌آمد انقدر خوشحال می‌شدم که انگار از آسمان
دنیایی پر از بازی‌های جدید برایم می‌بارد

می‌دویدیم پیش مادر و با ذوق و شوق خبر برف را میدادم
لذتی داشت دادن این خبر مادر با این که از پشت پنجره برف را دیده بود
ولی جوری تعجب می‌کرد که انگار اولین بار از دهان من خبر را شنیده باشد
خوب یادم هست که چطور لذت آمدن برف با حالت متعجب مادر می آمیخت
و لذتش را دوچندان می‌کرد

چه خوب هنرِ «لذت دادن» به دیگران را یاد می‌داد

          

   |


2007/11/20

 
...

انگار دویده باشم
با همان خستگی شیرین دویدن
قطرات ریز آب پشتم را پوشاند بود
روی پوست نمناکم نوشت
«دوستت دارم»

          

   |


2007/11/11

 
...

زن به جعبه رویاهاش نگاه کرد
عکس مرد رویاهایش را بیرون آورد
نگاهش همانطور مهربان بود؛ « خائن »
عکس را پاره کرد، دستش را داخل جعبه برد
و با تمام عشقی که در وجودش سراغ داشت
عکس مردی دیگر را با نگاهی مهربان بیرون کشید، آه
مردی که بک آپ مرد رویاهایش بود

          

   |


2007/11/06

 
...

میخواهم به یک فیلم عاشق شوم
و شکلات شیرین بخورم؛
امشب، اینکاره‌ام

          

   |


2007/11/03

 
...

نمیدونم تا حالا این حسُ داشتی یا نه
که یه چیزه زیبا ببینی و توی ذهنت ساعتی جریان داشته باشه
انگار یه نسیم ملایم به صورتت میخوره
و تو هی توی ذهنت باهاش بازی میکنی
مثل یه پرده حریره که توی باد پیچ و تاب میخوره و تو
بدون اینکه بگیریش فقط لمسش میکنی
احساس دلپذیر و خواستنی
فقط جریانش مهمه و نه هیچ چیز دیگه
حتی پایانشم لذت بخشه
چشماتو که باز میکنی احساس خوبی داری
انگار تازه‌ای

پ.ن: دوست دارم ذهنم درگیره زیبایی میشه

          

   |


2007/11/02

 
...

خیلی درش بی تجربه‌ام
کم و زیاد شدنش را درونم حس میکنم
یک چیز را خوب فهمیده‌ام
وقتی می‌آید،
دیگر جایی را نمی‌بینم
تمام من و اطرافم می‌شود
انگار هنوز عاشقم...
و رهایی چه دور می‌نماید

          

   |


بلاگر        فارسی نويس        UTF-8