مطقییر |
لخت میمانم |
2005/07/26 ... تازه وقتی لوپات کرخ ميشه ميفهمی که چقدر شجاعی و چهها که ميخوای بگی چشمت روز بد نبينه اين دفعه ديگه دفعه آخره به جون هفتا بچهم
₪ |
|
2005/07/23 2005/07/17 2005/07/15 نقره مثل طلا ميدونی دفعه آخر کی فهميدم زنم شبا تو استريپ دنسينگ رقاصه؟ همين يک ماه پيش، البته امشبم فهميدما خوب من فردا خيلی کار دارم مهمونا خيلی ريختو پاش کردن بايد اين ميله وسط سالن رو هم ور دارم برقش ميندازم واسه يه ماه ديگه
₪ |
|
2005/07/11 هانتره قهرمان آره بچهها، مارمولک قصه ما تازه سه روز از زندگيش گذشته بود که به اين فکر افتاد يه دوری تو اين دنيای بزرگ بزنه. از تو لونه گرم و نرمش بيرون اومد و شروع کرد به وارسی کردن اطرافش از زير در گذشت دو اومد تو يه جايی که خيلی زيبا و قشنگ بود انگار که وارد بهشت شده باشه. مارمولکه واسه خودش قدم ميزد تا رسيد به شوفاژ اون خونه که جای خيلي دنج و راحتی بود. مارمولک قصه ما تصميم گرفت همينجا بمونه و زن بگيره، تو خيالش زنش و بچههاشو ميديد که خوشحال از اينور به اونور ميرفتن و با زندگيشون حال ميکردن. مارمولکه تو همين فکرا بود که يه دفعه يه صدای جيغ بنفش شنيد. دست و پاشو گم کرده بود فرار کرد پشت شوفاژ و آروم آروم کلشو از پشت شوفاژ آورد بيرون که ببينه چه خبر شده، که ديد يه موجود عظيمالجسه با يه عالت بنفش بالا سرشه و داره جيغ ميکشه و کمک ميخواد. مارمولک بيچاره برای پيدا کردن کمک هی از اين طرف خونه ميدوييد به اون طرفه خونه. بعد از مدتی زنگ در به صدا درمياد. بله در اين زمان بود که مارمولک قصه ما چشمش به جمال « کرٌکديل هانتر » روشن ميشه. و تازه ميفهمه که ای دل غافل خودش عامل جيع اين يارو جونور گند بوده. آقا پا ميذاره به فرار. هانتره بزرگ با چند حرکت سريع مگس کش (عالت بنفش) به سمت مارمولک حمله ميبره و مارمولک با حرکاتی سريع در حد سرعتی که در Matrix شاهد اون بوديم جا خالی ميده و به نقطهای غيرقابل دسترس پناه ميبره. هانتره بزرگ که مگس کشش شکسته بود و کاملاً شگفت زده شده بود. با خودش فکر ميکنه به عالت قتاله قويتری نياز داره که بتونه از پس چنين موجود سريع و قدرت مندی بر بياد. پس يک فروند دمپايی کج ور ميداره و با يک استراتژی بینظير به مخفيگاه مارمولک حمله ميبره و به يک ضربه چکشی مالشی مارمولک را از پا در مياره. پ.ن: اين داستان کاملا بر پايه واقعيت بنا شده بود.
₪ |
|
2005/07/04 ديدی زندگی تخميه بزرگ ميشم با يه دختر آشنا ميشم بهش عادت ميکنم بهم عادت ميکنيم ازدواج ميکنيم سه سال ميگذره ميفهمم زنم پُرن استار بوده عاشقش ميشم بچه دار ميشه بعدش ميميره بچه بهم ميگه ( بک تو آپ )
₪ |
|
2005/07/02
|
Moteghayers صفحه اصلی فتوبلاگ آرشیو @ December 2004; January 2005; February 2005; March 2005; April 2005; May 2005; June 2005; July 2005; August 2005; September 2005; October 2005; November 2005; December 2005; January 2006; February 2006; March 2006; April 2006; May 2006; June 2006; July 2006; August 2006; September 2006; October 2006; November 2006; December 2006; January 2007; February 2007; March 2007; April 2007; May 2007; June 2007; July 2007; August 2007; September 2007; October 2007; November 2007; December 2007; January 2008; February 2008; March 2008; April 2008; May 2008; June 2008; July 2008; August 2008; September 2008; October 2008; November 2008; December 2008; January 2009; February 2009; March 2009; April 2009; May 2009; June 2009; July 2009; August 2009; September 2009; October 2009; November 2009; December 2009; January 2010; February 2010; June 2010; July 2010; August 2010;
|