... مرد بدون اینکه زن متوجه شود نگاهش کرد
زن بدون آنکه مرد متوجه شود نگاهش کرد
در ذهن هر دو یک سوال بود و یک جواب
ولی هر یک به تنهایی از جواب آن میترسید
شب از نیمه گذشت و هنوز کلامی رد و بدل نشده بود
زن جلو آمد و در آغوش مرد آرام گرفت
مرد آغوشش را تنگتر کرد
دیگر نمیترسیدند
₪ |
|