...یادم میآید آن زمانی را که کم سن و سال بودم
پی بازی و شیطنتهای بچهگانه همیشه در حیاط پرسه میزدم
زمستانها همیشه چشم انتظار برف مینشستم و آسمان را میپاییدم
وقتی اولین برف میآمد انقدر خوشحال میشدم که انگار از آسمان
دنیایی پر از بازیهای جدید برایم میبارد
میدویدیم پیش مادر و با ذوق و شوق خبر برف را میدادم
لذتی داشت دادن این خبر مادر با این که از پشت پنجره برف را دیده بود
ولی جوری تعجب میکرد که انگار اولین بار از دهان من خبر را شنیده باشد
خوب یادم هست که چطور لذت آمدن برف با حالت متعجب مادر می آمیخت
و لذتش را دوچندان میکرد
چه خوب هنرِ «لذت دادن» به دیگران را یاد میداد
₪ |
|